محله آخونی .... آخینی
محله پدری و ریشه های زندگی ام
نويسندگان
آخرينمطالب

 

داستان جالب مرگ

مردی نشسته بود داشت تلویزیون میدید که یهو مرگ اومد سراغش ...

مرگ گفت : الان نوبت توئه که ببرمت ...

مرد یه کم آشفته شد و گفت : داداش اگه راه داره بیخیال ما بشو بذار واسه بعدا ...

مرگ : نه اصلا راه نداره. همه چی طبق برنامست.طبق لیست من ، الان نوبت توئه

مرد گفت : حداقل بذار یه شربت بیارم خستگیت در بره بعد جونمو بگیر ...

مرگ قبول کرد و مرد رفت شربت بیاره...

توی شربت ۲ تا قرص خواب خیلی قوی ریخت ...

مرگ وقتی شربته رو خورد به خواب عمیقی فرو رفت...

مرد وقتی مرگ خواب بود لیستو برداشت اسمشو پاک کرد و نوشت آخر لیست

و منتظر شد تا مرگ بیدار شه ...


مرگ وقتی بیدار شد گفت : دمت گرم داداش حسابی حال دادی خستگیم در رفت !

بخاطر این محبتت منم بیخیال تو میشم و میرم از آخر شروع به جون گرفتن میکنم !

 


موضوعاتمرتبط: همه ی عکس هاعکس مطالب و موضوعاتمقالات و نوشته های ادبی
برچسب‌ها: href="<-TagLink->">
[ 19 / 11 / 1394برچسب:داستان مرگ,تمام شدن, ] [ 23:0 ] [ غ . آ ]

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 55 صفحه بعد

.: Weblog Themes By Iran Skin:.

دربارهوبلاگ

محله یادگارهای پدری ام ، آخونی .
لینکهایمفید
امکاناتوب

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 8113
بازدید دیروز : 85
بازدید هفته : 8198
بازدید ماه : 10679
بازدید کل : 609203
تعداد مطالب : 1637
تعداد نظرات : 496
تعداد آنلاین : 1

تاریخ روز




در اين وب سایت
در كل اينترنت